پادشاهی در یک شب سرد از قصر خارج شد و سربازی را دید که در ان سرما لباس اندکی بر تن دارد
وی به او وعده ی لباس گرم داد .
شب گذشت و پادشاه وعده اش را فراموش کرد .
صبح روز بعد جسد سرما زده سرباز را پیدا کردندکه کنارش باخط ناخوانا نوشته بود :
ای پادشاه من هرشب باهمین لباس کم سر میکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در اورد
|